من یادمه اون روزا چه مزهای بودن، یادمه باروناش از همهی بارونا بارونتر بودن، شجریان از همیشهش شجریانتر بود، دل من از همیشهی همیشهش نازکتر. یادمه مسیرا رو، پیادهرویا رو. یادمه تو رد شدن از چهارراهها چی میخوندم، و چقدر میخواستم از شیشهی بالا کشیدهی تاکسیا بپرم بیرون و پام برسه به یه دنیای دیگه. هیچ پاییز دیگه ای اونقدر خنک و خوشبو نبود، هیچ پاییز دیگهای اونقدر بیخوابی همراه با هیجان و عشق و ترس و غم به خودش ندید، حتی چاییهای اون پاییز مزهشون فرق داشت.
من زنده موندم و خفه نشدم و یاد گرفتم و یادم موند عشق همیشه برام اولین چیزه. و اونه که میبرتم. جلو یا عقب، چپ یا راست، یا اصلا معلقم میکنه تو هوا. یاد گرفتم من خیلی بندهی عشقم. بخواد فیزیک باشه یا ادبیات، بخواد معشوق باشه یا دوست، آدم باشه یا علم یا شعر یا موسیقی، عشقه که افسار من دستشه.
من احتمالا خوشبختم از این بابت، خیلی خوشبخت.
با همهی جاهای سوختگی یا زخمای به تنم، یا همهی خارهای به پام و اشکای ریخته شدهم و با همهی ترسایی که وجودمو فرا گرفتن، و با همهی دردهای پیش رو، من احتمالا خوشبختترینم.
گر سنگ فتنه بارد فرق منش سپر کن
ور تیر طعنه آید جان منش نشانه
درباره این سایت